صدای پای بارون...

صادقانه بگویم بارانـــــــ را دوست دارم چون پاکـــــ وصــــادق است..وقتی میبارددلم برایت تنگ میشود بیشتر از همیشه...

پرواز...

هرچقدر ارتفاعت از زمین بالاتر بشه؛ قدرتت بیشتره...

حس خوبی داره...

حس گمشده ای که تازه پیداش کردم...

سعی میکنی نَفَست رو خرج نکنی و به موسیقی سکوت اطرافت دل ببندی...

به این همه شکوه که گره خورده به عظمت آسمون...

به ابرهای پاره پاره ای که سایه میندازن به تن سرسخت کوه...

در جواب همه این زیبایی ها فقط میتونی لبخند بزنی...

لبخند...

 

 

پ.ن: لَجَم می گرفت که با اینهمه سخی و بدبختی برسیم به قله و اونوقت؛

یه پروانه کوچولوی شاید 3 سانتی ، همچین ظریفانه و رقص کنان از جلوت پرواز می کرد و دور می شد...انگار نه انگار اینجا اقلا3000متر از زمین فاصلس!سبکبال و بیخیال به این همه خستگی ما آدما دهن کجی می کرد...و پروازش رو ادامه می داد. 

خوبی سبکبالی همینه...«پرواز»

(عکس از وبلاگ خانم امینی : تسنیم کویر)

[ چهار شنبه 6 ارديبهشت 1393برچسب:قله جبار, کوه سفید, تتماج, من,

] [ 23:33 ] [ emertat ]

[ ]

کوه...!!!!من...!!!!

 

 همه چیز خیلی یهویی شد...من اصلا اهل ورزش و اینا نبودم که... ولی به پیشنهاد وسوسه انگیز دوستم آخرین روز تعطیلات نوروزی رفتم کوه!

 حالا تصور من از کوه این بود:

 

ولی واقعیت این:

 رسما به غلط کردن افتاده بودم...با تمام وجودم غر میزدم...به خودم لعنت میفرستادم که مگه مریضی بابا کوه رفتنت دیگه مونده!

 اصلا باور نکردنی بود!

 آدم تنبلی مثل من حالا داشت مثل چی از کوه بالا میرفت!

 تازه این قسمت خوب ماجرا بود....به یه قسمتی که رسیدیم دیگه کفشم جواب نمیدادو من یسره می افتادم...حس بچه هایی که راه رفتنو دارن یاد می گیرن بهم دست داده بود...داشتم کلافه میشدم که دست پاچلفتی بودن من داره بقیه رو اذیت می کنه...

 عاقا ما رو میگی کفشو در آوردیم و پا برهنه از صخره ها بالا می رفتیم..هوا سرد بود ..یخ کرده بودم!( تازه بد شانسی جورابمم پاره شد!)

 رسما حس فلک زدگی بهم دست داده بود! بنده خدا رهبر گروه کفششو بهم داد و کفشمو ازم گرفت....دیگه در این لحظات داشتم آرزو می کردم یه سقوط چند ثانیه ای داشته باشم وتوی افق محو شم!از شدت خجالت....

ولی وقتی به قله ( یا همون بالاترین ارتفاع کوه) رسیدیم انگار خود اورست و فتح کردم...بین خودمون بمونه از آدمی مثل من همینشم بعید بود بخدا! 

اینم کفشای بینوای لیدر:

 

 

پ ن: تمام کتابایی که درباره گذشتن از مشکلاتو رسیدن به هدف خونده بودم حالا عینی دیدم. اینکه چقدر تفکرات آدم کمک می کنه....من تمام مدت اون روز رو به سقوط فک کردم....فقط به سقوط... 

 

[ سه شنبه 16 فروردين 1393برچسب:کوه, من, لیدر, دره پریان, کفش, غلط کردم,

] [ 19:30 ] [ emertat ]

[ ]

جمعه...

جمعه
شوخیِ نابجای غروب با غربت و تنهایی‌
آسمان قانونِ دلتنگی‌ را می‌‌داند
همین است که می‌‌بارد
و می‌‌بارد
و می‌‌بارد
مجالی باشد
زیرِ سایبانِ سنگینِ روزگار
پیراهنم را هزار پاره کنم
بی‌تابانه
بر زخم‌های این تن‌ِ غریب
بر درکِ خاموش ذهن از فاصله
بر تصورِ محزونِ لحظه از خداحافظی
بر دیوانه‌ای که دست هایش بوی ویرانگی می‌‌دهند
و بر خودم
و بر روحِ خسته ی خودم
ببارم
و ببارم
و ببارم

[ سه شنبه 29 فروردين 1393برچسب:ببارم, باران, من,

] [ 18:17 ] [ emertat ]

[ ]